من صبح هایم را در دو فنجان تقسیم ڪردهاَم بدون قند مینوشم و حتّی یادم میرود ڪه شاید چیزی در فنجان نریخته باشم شاید فڪری مرا با تو درگیر ڪرده آنقدر درگیر ڪه یادم رفته فنجانِ بی چای ڪه دیگر سَر ڪِشیدن ندارد دلم صبحانه ازدست تومیخواست دلم چایی ز دربند تو میخواد عسل ازشهد لبخند تومیخواست بریز دمنوشی ازبرگ گل عشق دلم خنده دلم قند تو میخواست بزن لبخند جانانم ڪه جانم را به لب آوردِ لبهایت عجب زیباست لبخندی ڪه هردَم میشود جاری به لبهایت برایِ گفتن جان از لبت جانا هزاران جان به لب آمد نمیدانی چی حسّی دارد آن جانم شنیدنها زِ لبهایت ????آمدم تا مرزهای بسته ى آغوش تو تا لب دریای باران خورده ی خاموش تو از شرابت بیشتر امشب برای من بریز تا بگویم درد دارم می کشم در گوش تو اختیارم دست رویاهاست تا می پرورم بوسه های سرد را روی تن بیهوش تو کودکی پای برهنه توی این تصویر ها می دود دنبال آن چشمان بازیگوش تو بغض کردم بازهم اما دلیلش را نپرس تا که بگذارم سرم را بی صدا بر دوش تو????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|